سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

کادو های دخملی

    چهارمین کادوی عزیزم رو زن دائی آزاده داده زن دائی آزاده به عنوان سوغات مسهد واسه جیگرطلام اورده       پنجمین کادو رو مامانی گرفته یه دونه کتاب داستان با عنوان زیباترین پروانه مامانی هر روز واسه عزیزم میخونش ...
28 خرداد 1391

حس مامان

احساسم اینه الان تو هفته27 بارداری هستم حدودا وزنت900 گرم و36 سانتیمتر قدته ، مامان قربونت حرکتات تو روز زیادشده و دیگه کمترنگرانتم احساسم اینه که   یه دختر شیطون (همه میگن تو نیم ساعت سه حرکت ولی ماشالله 20 تا لگد به مامانی میزنی زورگو (همونی که من میگم ،تموم)شبااگه به پهلوئی بخوابم گه خودت خوابیده باشی   اونقدرلگدمیزنی که تسلیم میشم و پهلومو عوض میکنم قدت بلندچشمت مشکی،بینیت شبیه بینی خودم،پوستت سبزه،صورت گرد،مثل بابائی لپات سوراح باشه ،لبات شبیه بابائی ،ابروهاتم مثل بابائی،مژه هات به خودم رفته ...
28 خرداد 1391

سیسمونی

                                                                               سیسمونی   مامان فدات، نمیدونی چقدر وسایلت قشنگه مامان جون با زندائی لیلا وزندائی آزاده و خاله میترا و مامان بزرگ وعمه محبوبه اومده بودن سیسمونی عزیزمو اورده ب...
28 خرداد 1391

خیلی دلم واست تنگه

  سلام دخترم ... قند عسلم ... خوشگلکم خوبی گلکم؟؟؟ میدونی امروز چقــــــــدر دلم برات تنگ شده ... خیلی زیاد دوست داشتم امروز تو آغوشم میگرفتمت نوازشت میکردم با نگاهت با لبخندت آرامش میگرفتم ... یجورایی دلم گرفته عزیزم چشم انتظارم که کی پاتو میزاری تو این دنیا ... هرروز روز شماری میکنم که کی بالاخره میای تا تو آغوشم بگیرمت ... گرمای وجودت رو حس کنم ... با هر نفس کشیدنت جون بگیرم ... ناناز من کی میای تا بهت بگم چقــــــــــدر دوست دارم ... با اومدنت تو زندگیم نمیدونی چقدر بهت وابسته شدم ... وقتی با اون دست و پاهای کوچولوت به شکمم میزنی چفدر خوشحال میشم ... همیشه لباسم رو بالا میزنم و تکون خورد...
28 خرداد 1391

کادوهای دخترم

  کادوهای سودا جون   اولین کادوی عزیزم رو دوست بابائی داده ربع سکه بهار آزادی                                           دومین کادوی عزیزم رو دائی وحید داده دیویدیی هائی مربوط به آموزش کودکان وسی دی هائی مربوط به موسیقی کلاسیک       سومین کادو رو خاله میترا داده لباس نوزادی 6 تیکه ...
28 خرداد 1391

سودا تنها دخترم

سودا جونم سلام از امروزتصمیم گرفتم سودا جون صدات کنم عزیز مامانی چرا امروزمثل هرروزلگدنمیزنی مامانی یکم نگرانه،همش خودمودلداری میدم که عزیزم خوابیده راستی ،مامانی تصمیم گرفته کادئوهایی که واست گرفتن عکس بگیرم تا وقتی بزرگ شدی ببینیشون خدا جونــــــم  تا اینجا با هامون بودی ازین به بعد هم باهامون باش تا به سلامتی این هفته های باقی مونده رو با نینی گلم به سلامتی بگذرونیم و ایشالله نینیم تپل ومپل بشه خوب خودشو آماده کنه تا بیاد تو دنیای جدید و زندگیه جدید.......الهی آمیـــــــن امروز هفته21 بارداریمو تموم کردم و وارد هفته 22بارداری شدم عزیز دل مامان و بابا خیـــــــــــــــــــــلی زود ب...
28 خرداد 1391

خبرخبر ،چند تا خبر

  چند روز نیومدم واست تعریف کنم الان یه عالمه خبر دارم   اول اینکه حقوق گرفتم 350 هزار تومان نه اینکه فکر کنی 350 میگیرم   نه مامانی 450 میگیره واینکه مدیرم خیره سرش بعد از کلی جون کندن بله رو گفت و موافقت کرد با مرخصی زایمانم دیگه اینکه دارم واسه مرخصی استعلاجی هم اقدام میکنم ببینم به نتیجه میرسم فکر کنم   تا مراحل قانونیش طی شه مامانی فارغ شده باشه و دیگه بگم واسه عزیزم   واسه اینکه بیشتر تو شرکت بمونم   هر کی واسه مصاحبه میاد و آقای براتی مدیر مامانی میگه منا یه نیروی کار   جدید اومده قراره از فردا بیاد شرکت میفرستمش پیش شما تا آشنا بشن با شرکت   یه ...
28 خرداد 1391

عشق مامانی

سلام عشـــــــــــق مامانی الهـــــــــــی من فدات بشم خوشگلکم ... این روزا همش فکرم به روزی هستش که میخوام برای اولین بار لمست کنم ... احساست کنم ... نوازشت کنم ... ولی تا به اون لحظه فکر میکنم اشک از چشمام سرازیر میشه یه حس عجیبی بهم دست میده که فقط میخوام چشمام رو به اون صورت ماهت ، دستهای نرمت ، پاهای ظریفت ، جسم کوچولوت ...خیره کنم و گریه کنم. بگم دخترم همه چیز زندگیم هستی ... هر ثانیه ، دقیقه ، ساعت از زندگیم که میگذره ... عاشقتـــــــــر از قبل میشم این روزا با استرسی که دارم ولی خیلیییییییی احساس خوبی دارم تموم فکر و ...
28 خرداد 1391

عاشق این شعر کودکانه ام

دست کوچولو پا کوچولو             گریه نکن بابات میاد تا خونه ی همسایه ها              صدای گریه هات میاد گشنه شدی شیرت بدم            تشنه شدی ابت بدم خوابت میاد بگو لا لا                  تا من کمی تاب بدم تق و تق و تق                      &nb...
28 خرداد 1391

عزیز مامانی

  عزیز مامانی   نمیدونی عزیزم این روزا چقدر بهم سخت میگذره از یه طرف وزن بالا که تا الان20 کیلو اضافه کردم وبه خاطرش ازکمردردوخارش زیادومعده دردوتکرر ادرار دارم از یه طرفم واسه سلامت عزیزم شب تا صبح گریه میکنم همش به خودم میگم کاش رفته بودم سونو سه بعدی وای نمیدونی چقدر این روزا دیر میگذره کاش زودتر بیای و همه چیز خوب باشه   خدایا خودت کمکم کن خدایا تو خودت میدونی که من تو این شهر تنهام وجزسلامتی احمد جونی و این بچه به چیز دیگه ای فعلا فکر نمیکنم.   ...
28 خرداد 1391